بحران در
جامعه انقلابي ما
سيدمحمدخاتمي
جامعه
ما نيز دچار بحران است و اين بحران گرچه به نحوي متأثر از بحران جهاني است، ولي با
بحران غرب تفاوت دارد. علت عمده بحران ما اين است كه با انقلابمان كوشيديم از ذيل
تمدّن غرب خارج شويم؛ يعني در مقطعي از حيات تاريخي، به خود آمديم و تصميم گرفتيم
هم در بينش و تفكّر و هم در سياست و اقتصاد و …
خودمان باشيم و توفيقهاي بزرگي نيز به دست آورديم. امّا آيا دوباره ممكن است به
دام غرب گرفتار آييم؟ بسته به اين است كه اوّلاً، در آينده به كدام راه برويم؛
ثانياً، غرب داراي چه سرنوشتي باشد.
انقلاب اسلامي واقعه بزرگي بود كه در
تاريخ ملّت ايران و امّت اسلامي رخ داد و به حق ميتوانيم ادّعا كنيم كه به بركت
اين انقلاب، صورت عاريتي حاكم بر ذهن و زندگي را كنديم و به دور افكنديم و با
تذّكر به هوّيت انساني، تاريخي و فرهنگي خود، آماده پذيرش صورت تازهاي در زندگي
اجتماعي شديم.
انقلاب، تأسيس نظام ديني را پيشنهاد كرد
و جامعه ما با اشتياق آن را پذيرفت و مردانه براي رسيدن به اين هدف بزرگ گام در
مسير اقدام نهاد و اينك اگر بحراني هست منشأ اصلي آن كندن لباس عاريت و پوشيدن
جامه جديد است؛ يعني ميتوان بحران موجود را همان بحران تولّد دانست كه پيشتر از
آن نام بردم. طبعاً تاريخ هم در اين مرحله، احساس ميكند كه وضع و حال و تمدّن
تازهاي در حال ظهور است.
ما نه تنها از اين بحران نبايد نگران
باشيم، بلكه با هوشياري بايد به استقبال آن برويم؛ به شرط أين كه اساسيترين سؤال
تاريخي اين مرحله را بشناسيم و در صدد حلّ آن برآييم.
ما ميخواهيم زندگي را بر اساس اسلام
استوار كنيم و به عبارت ديگر عزم ايجاد تمدّن اسلامي كردهايم؛ در زماني كه تمدّن
جديد مرحله پاياني عمر يا دست كم پيري خود را طي ميكند.
سؤال اصلي اين است كه مگر تمدّن اسلامي يك بار ظهور نكرده است و
قرنها پيش به پايان راه نرسيده و نرفته است و مگر از ميان رفتن يك تمدّن، به
معناي اين نيست كه دوران انديشهأي كه مبناي اين تمدّن است به سر آمده است؟ همانطور
كه دوران بلند قرون ميانه، وقتي با پيدايش تمدّن جديد قطع شد كه انديشه و ارزشهاي
حاكم بر آن ناتواني خود را در رويارويي با حقايق هستي و حيات و نيازهاي معنوي و
مادّي انسان نشان داده بود، آيا اين اصل در تاريخ ما صادق نيست؟ آيا آمدن و رفتن
تمدّن اسلامي ما را به اين نتيجه نميرساند كه دوران اسلام كه مبناي تمدّن اسلامي
بود به پايان رسيده است؟
اگر جواب مثبت باشد آيا انقلاب ما يك
تلاش بيفرجام و برخلاف سنن آفرينش و قوانين حاكم بر جوامع بشري نيست؟
اين سؤال از مهمترين و جدّيترين سؤالهايي
است كه براي ما و انقلاب ما مطرح است و اگر به عين تأمّل و انصاف در اين سؤال
ننگريم و براي آن پاسخ درست و استوار نيابيم، انقلاب ما گرفتار مشكلات و خطرات
بزرگي خواهد شد.
پاسخ من به سؤال بالا منفي است. البته
با اين پاسخ نميخواهم اساس قاعدهاي را كه در باب تمدّنها گفتم با زدن استثنا به
آن متزلزل كنم. عموميّت قاعده را در جاي خود درست ميدانم، امّا با نگرشي كه نسبت
به دين دارم، مورد را نه ناقض قاعده كه خارج از آن ميدانم؛ زيرا آنچه پديدآورنده
يك تمدّن است، بينش و تلاش آدميان است، در حالي كه "دين" فراتر از بينش
افراد و جوامع و در نتيجه بزرگتر از يك تمدّن است.
اگر آفتاب تمدّن اسلامي در پي درخشش
فراوان و آثار و بركات بسيار افول كرد و دوران آن به پايان رسيد، در واقع دوران
بينشي از دين كه متناسب با تمدّن آن دوران بود پايان يافت، نه دوران دين.
يكي از مصيبتهايي كه اديان در طول
تاريخ داشتهاند، اين بوده است كه شكل خاصّي از زندگي كه ناشي از ديد مشخّصي به
جهان و طبيعت و انسان بوده است و برداشت خاصّي از دين متعلّق به انسان يا انسانهاي
خاص كه محدود در زمان و مكان خاص بودهأند، با خود دين اشتباه ميشده است. طبعاّ
با رفتن آن انديشه، برداشت، تلقّي و عادت و كهنه و ناتوان شدن آن، گاه اين پندار
پديد ميآمده است كه دوران دين به پايان رسيده است؛ در حالي كه دين از بينشهاي
خاص و تمدّني كه ناشي از آن است بزرگتر است.
تمدّن عبارت از شكل ويژهاي از زندگي
است و متناسب با سؤالها و نيازهايي كه آنها نيز در جاي خود مناسبت با زمان و
وضعيّت خاص دارند. وقتي آن زمان و وضعيّت عوض شد سؤالهاي تازه ميآيند و پاسخهاي
ديگر و در نتيجه تمدّن ديگري را طلب ميكنند؛ زيرا وجود بشر، ديگر در آن قالب خاص
از شيوه زندگي نميگنجد. در حالي كه دين علاوه بر پرداختن به شأن جاويدان هستي
آدمي، متكفّل دادن جهت اساسي به جنبه متغيّر زندگي نيز هست و آهنگ اصلي حركت او را
به سوي كمال تنظيم ميكند و اين انسان است كه با بينش و برداشت خاصّي كه از دين ـ
البتّه با رعايت موازين معتبر ـ در زمانها و مكانهاي مختلف دارد، تكليف خود را
ميشناسد.
بنابر اين، اگر به برداشتها و تجربههاي خاصّ ديني كه به صورت
تمدّن و فرهنگ سازگار با آن در برههاي از زمان تجلّي كرده است، رنگ قدسيّت و
جاودانگي داده شد، با رفتن تمدّن بايد دوران دين را نيز پايان يافته تلقّي كرد.
ولي اگر
دين را بزرگتر از يك تمدن و برداشتهاي انسان متديّن بدانيم، دين ميتواند در
برگيرنده برداشتهاي گوناگون و ايجاد كننده تمدنهاي مختلف باشد و تحولات حتمي و
طبيعي زندگي بشر هيچ لطمهاي به جاودانگي دين نخواهد زد.
با اين تعبير، اصل دين داراي چنان پويايي است كه در هر زمان ميتواند
جوابگوي سؤالها و نيازهاي انسان باشد. بنابر اين، گرچه تمدن اسلامي از ميان رفته
است، ولي دين بر جاي خود استوار است و خواهد بود و ميتواند باز هم تمدنآفرين
باشد و آنچه برگشتني نيست، برداشتهاي خاصي از دين است كه در گذشته منشأ تمدن
اسلامي شده است.
با اين بيان مجمل و كلّي كه احياناً پراكنده
و پريشان نيز بود، ميكوشيم به يك سلسله موضوعهاي فكري و عيني كه به مرحله كنوني
و تجربه فعلي جامعه ما تعلّق دارد، بپردازيم.
ايجاد پايههاي يك نظام ديني و تحكيم
آن، كه هدف انقلاب و جامعه رو به آينده ماست، در خلا و بدون رابطه با اوضاع و
احوال عالم و آدم تجربه نميشود. ما در مقطعي به اين مهم پرداختهايم كه تمدن غربي
سيطره دارد و همه جا را غرب يا غربي ميپسندد، در حالي كه ما ميكوشيم از ذيل اين
تمدن خارج شويم و طبيعي است كه با غرب روياروي شويم و نتيجه اين رويارويي، تعيين
كننده آينده ماست.
غربي كه روياروي ما است دو چهره دارد؛
يكي وجه سياسي كه روبناي تمدن غرب است ـ و البته با كليّت اين تمدن مناسبت دارد ـ
و ديگر وجه فكري كه زيربناي اين تمدن است. اين دو جنبه را بايد با دقت و انصاف از
هم تفكيك كرد و به تناسب موضوع، مقتضيات و لوازم هر يك از اين دو جنبه، راه درست
مواجهه با غرب را تشخيص داد و با سنجيدگي آن را پيمود.
غرب، گو اين كه پير شده است، اما همچنان از
لحاظ سياسي، اقتصادي، نظامي، اجتماعي و امكانات زندگي و نيز از حيث قدرت تبليغي و
القايي نيرومند است. سررشته اقتصاد عالم از طريق سيستمها، تشكيلات و سازمانهاي
اقتصادي و پولي در دست غرب است.
تأسيسات و تشكيلات عظيم و در خيلي موارد موّجه و ظاهرالصلاح، قدرت
سياست جهاني غرب و حضور تعيين كننده او را در صحنهها و وقايع مهم جهاني تأمين ميكنند.
توان نظامي غرب سرمايهداري نيز غولآساست و بر
فرض كه دوران پيمانهاي نظامي به صورت قبلي به سر آمده باشد، اما تشكيلات نظامي و
توان سركوب و تخريب غرب قوي است.
وقتي با غرب سياسي كه خواستار حكمروايي بر عالم
و در دست داشتن سررشته اداره امور بينالملل است روبرو شويم، او را با چنين هيبت و
هيأتي ميبينيم كه در راه تأمين منافع خود از هيچ اقدامي روگردان نيست و در نتيجه،
جنگ ما با غرب در اين مورد، جنگ مرگ و زندگي است.
غرب در چهره سياسي خود، ما و هيچ ملت و قومي را
مستقل، آزاد و حاكم بر سرنوشت خود نميخواهد. زيرا اگر يك سوي امپرياليسم (كه
ماهيّت سياست غرب است) تجاوزگري و استثمار و سلطه است، سوي ديگر آن سلطهپذيري و
انفعال در برابر مطامع و سياستهاي قدرت سلطهگر و وابستگي به آن است.
اما همانطور كه نديدن چهره سياسي
غرب و غفلت از مقاصد شيطاني و توطئهها و ترفندهاي آن فاجعهآفرين است، غرب را فقط
در چهره سياسي ديدن و تمام شؤون تمدن و حيات غرب را به سياست تحويل كردن نيز ما را
به بنبستي خسارتبار خواهد كشاند.
در اينجا ما با دشمني سرسخت روبرو هستيم كه از
همه امكانات مادّي، نظامي، اطلاعات سياسي و فرهنگي خود مدد ميگيرد تا ما را به
تسليم وا دارد و در صورت مقاومت، نابود كند.
شواهد تلخ بر
نحوه چنين برخوردي از سوي قدرتهاي سلطهگر با ملتهاي محروم چنان زياد و وحشتناك
است كه فكر نميكنم بر هيچ كس پوشيده باشد.
در
برخوردهايي كه ماهيّت سياسي دارد، چه بسا دشمن براي فريب، ظاهر را با فرهنگ و علم
بيارايد، امّا باطن امر، چيزي جز تلاش براي به تسليم وا داشتن يك ملت و به خدمت در
آوردن همه امكانات او در جهت تأمين منافع نامشروع قدرت سلطهگر نيست.
غرب گرچه در جاي خود از اِعمال خشنترين
و نامردميترين شيوههاي سركوب و تخريب رويگردان نيست، اما حتي رفتارهاي نظامي و
سركوبگرانه خود را نيز غالباً با ظاهري انساني و فريبنده توجيه و افكار عمومي را
نسبت به واقعيّت امر منحرف ميكند.
قدرتهاي
استعمارگر، وقتي ملتها و كشورها را مورد تجاوز قرار ميدهند، نميگويند كه آمدهايم
تا منابعتان را غارت و شما را تابع اراده سياسي خود كنيم، بلكه با سوءاستفاده از
قدرت القايي ميكوشند تا همه جنايتها را تحت عناويني كه كم و بيش براي همه بشريت
مقبول است انجام دهند. استعمارگران از قديم به بهانه آباداني كشورها و متمدن كردن
اقوام و هدايت آنان به سوي پيشرفت و دانش و ترقي به سرزمينها تجاوز ميكردهأند.
امروز هم، شعار سياسي غرب، دفاع از آزادي و حقوق بشر و جانبداري از مردمسالاري و
حكومتهاي ملي است.
جنگ ما در اين عرصه با غرب، جنگ مرگ و زندگي
است و هر گونه انعطاف و سازش با او، با توجه به توان بالا و فريبكاري فراوان دشمن،
حاصلي جز ذلّت و بر باد رفتن همه حيثيت و افتخار نخواهد داشت. بايد با تمام توان
با دشمن جنگيد و پيروزي در اين جنگ به هيچ وجه دور از دسترس نيست؛ در صورتي كه به
خدا توكّل كنيم و از او مدد بخواهيم و با تكيه بر هويت تاريخي خودمان كه به بركت
انقلاب آن را باز يافتهايم و با ايمان به نيروي معجزهگرِ اراده مردم بيدار شده و
تقويت ميل به استقلال و آزادي و فراهم آوردن همه زمينههاي اين امور در داخل و
خارج در برابر دشمن كه فاقد انگيزههاي انساني است بايستيم و چنين كاري ممكن است.
و مقاومت شگفتانگيز ملت ما در مقابل توطئهها و جنايات مستكبران، حجّتي آشكار است
براي همه ملتهايي كه عزم استقلال و سربلندي دارند.
اما همانطور كه نديدن چهره سياسي غرب و غفلت
از مقاصد شيطاني و توطئهها و ترفندهاي آن فاجعهآفرين است، غرب را فقط در چهره
سياسي ديدن و تمام شؤون تمدن و حيات غرب را به سياست تحويل كردن نيز ما را به بنبستي
خسارتبار خواهد كشاند.
تمدن غرب در
وجه سياسي آن خلاصه نميشود، بلكه آن سوي سياست، يك نظام فكري و ارزشي وجود دارد
كه آن را هم بايد شناخت و شيوه رفتار با آن را كشف كرد و به كار گرفت.
در اين ساخت، ما با مخالف فكري و فلسفي و
اخلاقي خود روبرو هستيم، نه معاند سياسي و ناگزير به ابزار و شيوه مناسب ديگر
نيازمنديم. ابزار در اينجا منطق است، نه داغ و درفش و نه تنها در اين مورد كه در
هيچ كجا داغ و درفش در مقابله با فكر و فلسفهاي كه آن را درست نميدانيم، كارگر
نيست؛ بلكه به اموري منتهي ميشود كه نقض غرض است.
البته در وانفساي هياهوي ناشي از غفلت و كممايگي
و احياناً فرصتطلبي، گرچه ممكن است هر امر فكري و فرهنگي كه مورد پسند جمعي نباشد
به آن رنگ سياسي بدهند و آن را توطئهأي براي نابود كردن جبهه خودي معرفي كنند؛
اما اين همه نه از سر تدبير و تفكّر، بلكه براي توجيه مقابله غير منطقي با فكر
مخالف و رهانيدن ذهن و نفس است از زحمت تحصيل منطق قويتر و انديشهاي استوارتر و
اين سكّه قلب، در بازار سياستزدگان رواج بسيار دارد.
اِعمال قدرت در مقابله با تهاجم نظامي و توطئه
و تخريب سياسي به كار ميآيد؛ امّا راه مقابله با انديشه و فرهنگ، به كارگيري
نيروي نظامي و انتظامي و امنيّتي و قضايي نيست. زيرا به كارگيري زور، آتش انديشه
مخالف را تيزتر ميكند. در برابر فكر رقيب بايد به منطق و روشنگري تكيه كرد و با
ارائه منطق نيرومندتر و انديشه جامعتر و جذّابتر، خطر را دفع كرد و اگر مجّهز به
چنين منطق و انديشهأي نيستيم، پيش از هر كار و هر چيز بايد همّت كنيم و آن را به
دست آوريم. اسلام صاحب چنين منطق و فكري است و اگر بعضي از مسلمانان از آن محرومأند،
عيب از آنان است، نه از اسلام.
اگر خداي ناخواسته كساني بخواهند ذهنيّت تنگ
خود را بر اسلام تحميل كنند و بر آن نام دين خدا نهند و چون قدرت رويارويي با فكر
مخالف را ندارند به آخرين دوا كه داغ و درفش است متوسّل شوند، به اسلام لطمه زدهأند،
بي آن كه به مقصد مورد نظر خود برسند.
ما از ن في غرب، نفي سلطه سياسي و فكري و فرهنگي و اقتصادي آن را مراد
ميكنيم و به عنوان يك مسلمان، در مبادي و مباني فكري و ارزشي نيز با او اختلافهاي
اساسي و جدّي داريم. در نتيجه، هم براي درك درست موارد اختلاف فكري و هم براي نفي
سلطه دشمن چارهاي جز شناخت دقيق، عالمانه و منصفانه غرب نداريم.
بايد به خاطر داشته باشيم كه تمدّن غرب مبتني
بر انديشه "آزادي" است؛ يعني مقدّسترين مفهوم و دلأنگيزترين مطلوب همه
انسانها در همه دورانها. و غرب در مسير خود از قرون وسطا به قرون جديد، بسياري
از زنجيرههاي اسير كننده فكري و سياسي و اجتماعي را پاره كرد و بشر را از قيد و
بند بسياري از قواعد و رسوم و روشهاي نادرست رهانيد. قدسيّت پندارهاي تاريك را كه
به نام دين بر مردم تحميل شده بود، از ميان برداشت و هيمنه خودكامگي و تسليم بيچون
و چرا در برابر خودكامگان را در هم شكست. اين همه، گامهايي است مثبت و سازگار با
سنّتهاي آفرينش. امّا ديد غرب نسبت به آزادي و انسان ديدي نادرست، تنگ و يك بعدي
بود و از اين جهت نيز بشرّيت تاوان سنگيني را پرداخت و هنوز هم ميپردازد.
اگر در رويارويي با دشمن و به نام نفي غرب و به
داعيه دفاع از ديانت، به نفي آزادي ـ ولو عملاً ـ بپردازيم دچار فاجعه شدهايم. نه
سنن آفرينش چنين اجازهاي ميدهد و نه خواسته اسلام اين است. امّا اگر منظور، نقد
آزادي به مفهوم غربي آن و نيز تحليل و نقد بينش غرب نسبت به انسان و جهان باشد، به
مهمترين رسالت تاريخي خود عمل كردهايم.
ما در باب آزادي، با غرب سخنها داريم. نه
تعريف او را از آزادي تمام ميدانيم و نه مصداق آزادي در غرب را سعادتبخش. خود
غرب از آنجا كه خودباخته انديشه خودش و محصور در ذهنيّتها و عادات فكري و عاطفي و
رواني است كه به تناسب وضعيّت تاريخيش به آن رسيده است، نميتواند به درستي دريابد
كه به خاطر برداشت غلطي كه از انسانيّت و آزادي دارد، جامعه بشري را به چه مصيبتهايي
گرفتار كرده است. ولي ما كه از بيرون به غرب مينگريم ميتوانيم از سر انصاف در
اين باب داوري كنيم. البتّه رسيدن به چنين مقام مهمّي نيازمند تلاش فكري فراوان و
آگاهيهاي بسيار است.
اگر خداي ناخواسته كساني بخواهند ذهنيّت
تنگ خود را بر اسلام تحميل كنند و بر آن نام دين خدا نهند و چون قدرت رويارويي با
فكر مخالف را ندارند به آخرين دوا كه داغ و درفش است متوسّل شوند، به اسلام لطمه
زدهأند، بي آن كه به مقصد مورد نظر خود برسند.
در دوران پيري تمدّن حاضر، بشريّت كم و بيش به آيندهاي تازه چشم
دوخته است و منتظر ظهور تمدّني ديگر است كه بهتر و جامعتر بتواند نيازهاي روحي و
معنوي و مادّي او را برآورد و در اين هنگام، ما به بركت انقلاب اسلامي، عزم پيافكندن
نظام تازهاي كردهايم كه مبناي فكري و ارزشي آن با آنچه در جهان رواج دارد متفاوت
است. آيا ميتوان گفت كه با انقلاب اسلامي عهد تازهاي در تاريخ بشري آغاز شده
است؟
پيشتر اشاره كردم كه هيچ تمدّني مستغني از تمدن
و تمدنهاي پيش از خود نيست. اصولاً طبع فكري بشر اجازه نميدهد كه افكار وتجارب
پيشينيان يكسره به دور افكنده شود. رمز تكامل زندگي بشر بر كره خاك اين است كه هر
انساني و هر نسلي و هر عصري از آنجا حركت خود را آغاز ميكند كه نسل و عصر پيشين
به آنجا ختم كرده است. اگر بنا بود همه نسلها از يك نقطه آغاز كنند و كم و بيش
به هماني برسند كه نسل پيشين رسيده است، بشر نيز سرنوشتي سواي زنبور عسل نداشت.
تفاوت زندگي انساني با حيواناتي كه به صورت جمعي زندگي ميكنند، اين است كه انسان
تجربه گذشته را ميگيرد و بر آن ميافزايد و به نسل بعدي ميسپارد و اين جريان تا
وقتي كه انسان هست، بيوقفه به پيش ميرود و كمال زندگي بشر حدّي ندارد.
تمدّن نيز كه حاصل تلاش فكري و عاطفي و عملي انسان است همين حكم را
دارد. يك انديشه زنده و تمدّنساز، انديشهاي است كه تمام عناصر مثبت تمدّن قبلي
را ميگيرد و در خود هضم ميكند و بر آن ميافزايد.
حال كه ما انقلاب كردهايم و بر اساس آن ميخواهيم
صاحب نظامي اسلامي باشيم، در صورتي ميتوانيم انقلاب را منشأ يك تمدّن تازه به
حساب آوريم كه توان و شايستگي اخذ جهات مثبت تمدّن غرب را داشته باشيم و شعور
تشخيص جنبههاي ناپسند و پرهيز از آنها را، يعني بتوانيم بنبستهايي را كه غرب
به آن رسيده است، بشكنيم و به سلامت از آن بگذريم و اين بنبستها ناشي از دشواريهايي
است كه در تئوري و مباني فكري و ارزشي اين تمدّن بوده است و همان مباني است كه غرب
را به اين نتايج رسانده است.
اگر بايد
تجربه و دستاورد مثبت تمدّن حاضر را گرفت و جنبههاي منفي آن را رها كرد، پس چارهاي
نداريم كه غرب را به درستي بشناسيم و منصفانه درباره آن داوري كنيم و قوّتهاي آن
را برگزينيم و از ضعفهاي آن با رجوع به منابع فكري و مباني ارزشي انقلابمان كه
اسلام است پرهيز كنيم و پ ر واضح است كه چنين برخوردي كاملاً با برخورد سياسي
تفاوت دارد و كساني كه قادر به تفكيك نباشند، برخلاف مصالح انقلاب اسلامي و ملّت
اقدام ميكنند؛ گو اين كه سوءِ نيتّي هم نداشته باشند. در اين صحنه نه دشنام و
خشونت، كه خودآگاهي و منطق و انصاف كارساز است.
بايد انصاف داد كه انقلاب اسلامي منشأ تحوّلات عظيمي
شده است و ما به عنوان جامعهاي انقلابي، بيش از همه در معرض اين تحوّلات هستيم و
در مرحله پس از پيروزي انقلاب رسالتي داريم كه به ميزان عظمت مشكلات در اين مرحله،
سنگين و بزرگ است. گذر از اين مرحله حسّاس، علاوه بر تدبير و دورانديشي، به
شكيبايي و حوصله فراوان نياز دارد.
اسلامي كه قرنها به صورت مجموعهاي از انديشهها
و ارزشها در ذهنها وجود داشت، امروز به بركت انقلاب اسلامي به صحنه اداره زندگي
و ايجاد نظام آمده و حكومتي را تأسيس كرده است و در نتيجه نه تنها در عرصه ذهن و
انديشه كه در صحنه زندگي و عمل نيز رقيبان و مخالفان خود را به مبارزه طلبيده است.
در اين مرحله سه مشكل عمده پيش ميآيد كه قبلاً يا اصلاً وجود نداشت
يا به مراتب از آنچه اينك هست كوچكتر بود و آن سه مشكل عبارتند از: توقّع مردم و
شيطنت و توطئه بسيار گسترده دشمنان و ناسازگاريهاي عواملي در درون.
توقّع مردم
وقتي آيين و انديشهاي كه برانگيزاننده جامعه
به سوي نظام تازهاي است پيروز شد و حكومت را در دست گرفت؛ مردم از آن توقّع بسيار
دارند؛ بخصوص اگر براي به كرسي نشاندن آن مجاهدت و فداكاري كرده باشند. وقتي ما
حكومت اسلامي نداشتيم، مردم در عمل توقعي نداشتند و ميتوانستيم بگوييم كه اقتصاد
و فرهنگ و سياست و تعليم و تربيت و … در دست دشمن است
و از ما كاري ساخته نيست. ولي وقتي اسلام به قدرت رسيد، همه اين امكانات در اختيار
اسلام قرار گرفته است و مردم حق دارند كه برآورده شدن خواستها و نيازهاي خود را
توقّع داشته باشند.
در اين حال جامعه سؤال ميكند كه در نظام جديد،
زندگي چگونه شكل خواهد گرفت و حقوق انسان چگونه تأمين خواهد شد و جهتگيري نظام به
سوي دانش، تكنولوژي و تأمين عدالت اجتماعي چگونه است؟
در اين مرحله، به وعده تنها دل خوش نميكنند و
منتظر نتايج عيني و عملي هستند و ما در صورتي موفّق هستيم كه اين انتظار و توقّع
را برآوريم.
اگر در رويارويي با دشمن و به نام
نفي غرب و به داعيه دفاع از ديانت، به نفي آزادي ـ ولو عملاً ـ بپردازيم دچار
فاجعه شدهايم. نه سنن آفرينش چنين اجازهاي ميدهد و نه خواسته اسلام اين است.
امّا اگر منظور، نقد آزادي به مفهوم غربي آن و نيز تحليل و نقد بينش غرب نسبت به
انسان و جهان باشد، به مهمترين رسالت تاريخي خود عمل كردهايم.
البتّه ترديدي نيست كه بعض انتظارها معقول و از
روي واقعبيني نباشد. نه هيچ حكومتي ميتواند يك شبه معجزه كند و همه مشكلات را از
پيش پا بردارد و نه در مورد همه توقّعات، واقعيّتها و امكانات لحاظ شده است و چه
بسا كه خيالپردازيها، سطحينگريها و تصوّرات آرماني غيرقابل وصول، منجر به
انتظارات نابجايي شده باشد. امّا به هر حال، حكومت بايد قدرت اقناع مردم و حتّي
اصلاح ديد و توقعات آنان را داشته باشد و اگر امكان حلّ سريع و همه جانبه نيازهاي
اساسي نيست، كه نيست، امّا مردم بايد قانع شوند كه جهتگيري به سوي يك زندگي
سعادتمند و حلّ مشكلات معنوي و مادّي است.
بايد جامعه ايمان بياورد كه آنچه انقلاب عرضه داشته و مردم را به آن
دعوت كرده است، در عين حال كه تأمين كننده سعادت فرد و جامعه و بهره گيرنده از همه
تجربيّات و دستاوردهاي مثبت بشري است، فاقد معايب و مشكلاتي است كه رقيب گرفتار آن
است.
به هر حال توقّع طبيعي مردم، مسؤولان انقلاب و دولتمردان و دستأندركاران
امور را تحت فشار شديد قرار ميدهد و دشمن هم به انحاي مختلف، به اين توقّع دامن
ميزند.
شيطنت و توطئه
دشمن
پيش از اين با مكتبها و آيينهاي مخالف، برخورد و مقابله نظري
داشتيم و امر مقابله در اين صحنه ظريفتر و آسانتر است. ولي وقتي انديشهاي منشأ
يك نظام عيني شد، دشمنان احساس خطر بيشتري ميكنند و برخوردهايشان خشنتر و وسيعتر
خواهد شد.
توطئه براي سرنگوني نظام انقلابي، جاسوسي، سختگيريهاي اقتصادي،
ايجاد يأس و بدبيني در مردم و نسبت دادن همه مشكلات به مسؤولان نظام و ناتوان جلوه
دادن آنان در حلّ مشكلات مردم و حتّي توسّل به نيروي نظامي براي ضربه زدن به
انقلاب و نظام، همگي در دستور كار دشمناني قرار ميگيرد كه با تحوّل جديد، نسبت به
منافع خود احساس خطر ميكنند. ملّت بزرگوار ما در اين مدّت، همه اين شيطنتها و
دشمنكاميها و توطئههاي دشمن را آزموده است و درست در زماني كه نظام و مديريّت
آن بيش از هميشه نيازمند فراغت بال و آرامش خاطر است تا بتواند همه انديشه و تدبير
و ابتكار خود را براي ساختن و پيش بردن امور جامعه به كار گيرد، با طوفان سهمگين
دشمنيها و دردسرها روبرو ميشود؛ به طوري كه گاه همه امكانات خود را بايد در جهت
دفع خطر دشمن خارجي كه پايگاههايي نيز در داخل جامعه دارد، به كار گيرد.
اينها از جمله مهمترين مشكلات ما در اين
مرحله است و راهي هم جز روياروي شدن با واقعيّتها نيست. بايد در متن همه اين
مشكلات كه سخت جدّي هستند، دامن همّت به كمر بزنيم و با اعتماد به نفس و تدبير و
شكيبايي به پيش برويم.
عوامل ناسازگاري دروني
جامعه ما بخصوص در صد سال گذشته، دو درد جانكاه
و ويرانگر داشته است كه هنوز هم از آن رنج ميبرد و اين دو درد مزمن در اين مرحله
حسّاس آزار دهندهتر است:
يكي درد روشنفكري بيدين و ديگر درد دينداري تحجّرآميز.
در جهان اسلام، بخصوص
ايران، هرگاه انسان مظلوم فريادي در دفاع از خود شنيده است فرياد دين حقيقي بوده
است و مردم همواره چهره برافروخته و خونين مجاهدان دينباور را ديدهأند كه به
مبارزه با حكومتهاي جبّار برخاستهأند.
الف:
روشنفكر بيدين
جامعه ما هويّت
ديني دارد و بخصوص روحانيّت بيدارگر و بيداد ستيز تشيّع در طول تاريخ در حفظ و
جلا دادن اين هويّت نقش اساسي داشته است. اسلام در تاريخ ملّت ما ضمن دعوت به
توحيد ناب، همواره منادي شرافت و كرامت انسان در صحنه هستي و در متن جامعه و زندگي
و دعوت كننده به عدل و قسط بوده است و پيشوايان ديني، مردميترين و دردآشناترين
چهرههاي تاريخ اسلام.
به همين
دليل، در جوامع اسلامي هيچگاه ذهنيّت منفي نسبت به دين، آنطور كه در جوامع غربي
پديدار شده است و ناشي از انحراف و كجانديشي متوليان دين بوده است وجود نداشته
است.
در جهان اسلام، بخصوص ايران، هرگاه انسان مظلوم فريادي در دفاع از
خود شنيده است فرياد دين حقيقي بوده است و مردم همواره چهره برافروخته و خونين
مجاهدان دينباور را ديدهأند كه به مبارزه با حكومتهاي جبّار برخاستهأند.
وجدان
جامعه ما سرشار از خاطرههاي تاريخي درگيري دينداران انسان دوست با منافقاني بوده
است كه به نام دين، توجيه كننده بدبختي و ذلّت مردم بودهأند. يعني در اين سوي
عالم، يك صفبندي تاريخي ميان دين عدالتخواه و حقيقتطلب با ستم جبّاران و دين
محرَّف و منحرفي كه وسيله تأمين دنياي دنياخواران بوده است، وجود داشته است.
مگر در طول تاريخ اسلام، دين با استبداد، اعمّ از ديني و غير
ديني مبارزه نكرده است؟ و مگر بيشترين شهيدان فضيلت، مجتهدان پرهيزگار و مجاهدان
دينباور نبودهأند؟ و مگر طيّ يكصد سال گذشته، دين بزرگترين پرچمدار مبارزه با
مهيبترين دشمن جامعه ما يعني استبداد وابسته به استعمار نبوده است؟ و مگر همين
تجربه مبارزات ديني، از ميان تجربههاي مختلف انقلابي و ملّي كه بعضاً درخور ستايش
هم هستند، تنها تجربه پيروز نبوده است؟
ما جامعه ديني است و طبيعي است كه بيدينان
مدّعي روشنفكري، در اين جامعه پايگاه و در دل مردم جايگاهي نداشته باشند و نداشتهأند.
متأسفانه آنچه به نام روشنفكري در عهد جديد تاريخ ملّت ما جريان
داشته است، حركتي صوري، بيبنياد و بريده از مردم بوده است و هيچگاه صداي مدّعيان
روشنفكري اين مرز و بوم از "كافه ترياها!!!" و قهوهخانههاي خاصّي كه
در آنجا پز "اپوزيسيون" ميدادند بيرون نيامد
و
اگر آمد، مردم صداي آنان را نشنيدند و اگر شنيدند، زبان آنان را نفهميدند و در
نتيجه هيچگاه هيچ تفاهمي به وجود نيامد.
اگر هم روشنفكري گُل
كرد و مورد احترام قرار گرفت، كسي بود كه با دين مردم نسبت داشت و به باورها و سنّتهاي
اصيل ديني، خود را نزديك ميكرد و از همين جا ميتوان راز و رمز محبوبيّت بزرگاني
چون آلاحمد و دكتر شريعتي را در جامعه ديكتاتورزده و تحقير شدهمان دريافت. اين
دو هم روشنفكر بودند و مطالب روشنفكري داشتند، امّا جامعه احساس ميكرد كه اينان
خودي هستند و درد و حرف مردم را دارند.
اگر
هم روشنفكري گُل كرد و مورد احترام قرار گرفت، كسي بود كه با دين مردم نسبت داشت و
به باورها و سنّتهاي اصيل ديني، خود را نزديك ميكرد و از همين جا ميتوان راز و
رمز محبوبيّت بزرگاني چون آلاحمد و دكتر شريعتي را در جامعه ديكتاتورزده و تحقير
شدهمان دريافت. اين دو هم روشنفكر بودند و مطالب روشنفكري داشتند، امّا جامعه
احساس ميكرد كه اينان خودي هستند و درد و حرف مردم را دارند.
روشنفكر
بيدين، بخواهد يا نخواهد و بداند يا نداند، آب به آسياب دشمن ميريزد. دشمني كه
مخالف استقلال ماست و با فرهنگ اصيل و ديانت و آزادگي اين ملّت سر ستيز دارد. و
تاريخ گواهي ميدهد كه اين جناح غالباً با حكومتهاي جبّار و وابسته به بيگانه
همراه و همگام بوده است و در بسياري از موارد همكاري آگاهانه داشته است، ولي
خوشبختانه اين جريان به خاطر بيريشگي در متن فرهنگ و عُمق وجدان مردم ما تأثير
چنداني نداشته است و هم اكنون هم به نظر من روشنفكر بيدين، خطر جدّي فكري محسوب
نميشود؛ گرچه ممكن است در ذهن جامعه بخصوص جوانان اغتشاشهايي ايجاد كند و مهمتراين
كه ممكن است جا پاي دشمن و مجرايي براي نفوذ او در جامعه باشد.
درد بزرگ ديگر، مسأله تحجّر، قشريگري و واپسگرايي
است و تحجّر چيزي نيست جز دادن رنگ تقدّس، اطلاق و جاودانگي به
تأثير جريان تحجّر بر
جامعه ما كه هويّت ديني دارد بسيار زياد و حسّاس است و از تأثير منفي جريان
روشنفكري بيدين بر جامعه بيشتر است. بخصوص كه متحجّران، نوعاً افراد ظاهرالصلاح و
مقدّسمآب و خيلي از آنان هم واقعاً اشخاص خوب هستند و نيّت خير دارند و احساس
تكليف شرعي آنان را به اقدام وا ميدارد، ولي از حيث تفكّر و ذهن، هيچ ربطي به
اسلام ناب و انقلاب اسلامي و زمان حال و آينده ندارند.
برداشتهاي
محدود و ناقص بشري و مقدّم داشتن عادات فكري و عاطفي بر منطق و حقيقت.
اگر از متحجّري كه مدّعي فكر و مطالعه هم هست
بپرسيم كه از انقلاب چه انتظاري داري و براي جامعه انقلابي چه ميخواهي؟ خيلي كه
پيش بيايد، به تمدّن اسلامي ميرسد. البته متحجّران نوعاً از اين نقطه بسيار عقبتر
ميروند.
بايد به چنين فردي گفت: آنچه تو ميگويي و ميخواهي
دورانش گذشت و تمام شد و تفكّري كه پشتوانه تمدّن اسلامي بود با رفتن آن تمدّن به
پايان رسيد و اگر تمام نشده بود، آن تمدّن پابرجا بود و اگر آن انديشه پويا و
جوابگوي مسائل و مطالب انسان بود، دوام داشت.
تحجّر،
بزرگترين مانع استقرار نظامي است كه بايد الگوي زندگي براي بشر امروز و فردا باشد
و بر منطقي نيرومندتر و قانع كنندهتر از منطق مكتبها و نظامهاي رقيبان تكيه
كند.
تأثير جريان تحجّر بر جامعه ما كه هويّت ديني دارد
بسيار زياد و حسّاس است و از تأثير منفي جريان روشنفكري بيدين بر جامعه بيشتر
است. بخصوص كه متحجّران، نوعاً افراد ظاهرالصلاح و مقدّسمآب و خيلي از آنان هم
واقعاً اشخاص خوب هستند و نيّت خير دارند و احساس تكليف شرعي آنان را به اقدام وا
ميدارد، ولي از حيث تفكّر و ذهن، هيچ ربطي به اسلام ناب و انقلاب اسلامي و زمان
حال و آينده ندارند.
به نظر ميرسد كه تأكيد حضرت امام (ره) بر خطر
تحجّر و واپسگرايي، بخصوص در دو، سه سال آخر عمر، ناشي از نگراني عميق ايشان از
اين جريان و تأثير منفي آن بر روند انقلاب و كارشكني
به نظر من، نقص عمدهاي
كه در حوزه تفكّر و سازندگي داريم، فقدان يا ضعف جريان روشنفكري ديني است؛ هر چند
زمينههاي ظهور و رواج آن را كاملاً آماده ميبينم. "روشنفكر" به نظر من
كسي است كه در زمان خود به سر ميبرد و مسائل انسان روزگار و تحوّلات زمانه را ميشناسد
يا دغدغه شناخت آنها را دارد
فكري و ذهني آنان بر سر راه پيشرفت و سربلندي جامعه اسلامي بوده و
به هر صورت اهتمام به اين همه تأكيد و هشدار امام فقيد و هوشياري نسبت به اين
جريان، امري حياتي و تعيين كننده براي ما و آينده انقلاب اسلامي است.
من در اين جا راي خود را در باب يكي از مهمترين
خلأها و كمبودهاي فعلي جامعهمان در اين موقعيّت حسّاس و حياتي ابراز ميكنم و راي
صاحبنظران منصف و درد آشنا، چه نظر مرا بپذيرند، چه آن را ابطال يا اصلاح كنند،
به هر حال محترم است.
به نظر من، نقص عمدهاي كه در حوزه تفكّر و
سازندگي داريم، فقدان يا ضعف جريان روشنفكري ديني است؛ هر چند زمينههاي ظهور و
رواج آن را كاملاً آماده ميبينم.
"روشنفكر" به نظر من كسي است كه در
زمان خود به سر ميبرد و مسائل انسان روزگار و تحوّلات زمانه را ميشناسد يا دغدغه
شناخت آنها را دارد و چون آشنا به مسائل زمان است، اگر اميدي به حلّ آن مسائل
باشد به همين روشنفكر است. زيرا كسي كه مسأله را نميداند، چه توقعي داريم كه آن
را حل كند؟ در اين جا حسن نيّت و خوبي و پاكي كافي نيست و حتّي علم و اطّلاع هم به
تنهايي كارساز نيست. كسي كه آدم خوبي است و از حيث دانش هم دائرتالمعارف متحرّك
است، ولي خارج از زمان خويش است و مسائلي كه براي او مطرح است فيالمثل مسائل قرن
دوّم و سوّم هجري است، اين شخص اگر از سراپاي وجودش علم بريزد و قصد خير هم داشته
باشد، كوچكترين مسأله امروز جامعه را نميتواند حل كند، زيرا مشكل و مسأله امروز
براي او مطرح نيست تا در جستجوي حلّ آن باشد و تا مسأله طرح نشود، اميد به حلّ آن
داشتن، خيال واهي است.
امّا خصلت اصلي روشنفكر اين است كه در زمان خود
به سر ميبرد و علاوه بر آن، اهل تعهّد است و دغدغه خاطر؛ تعهّد نسبت به حقيقت و دغدغه
خاطر نسبت به سرنوشت انسان. روشنفكر كسي است كه به عقل احترام ميگذارد و حرمت
آزادي را ميشناسد.3
پي نوشت:
خاتمي، سيدمحمد، بيم
موج، انتشارات سيماي جوان، چاپ اول 1372