در شمارههاي
پيشين چشمانداز ايران تلاش كرديم تا روح ايراني را از زبان انديشمندان مورد كنكاش
قرار دهيم. اين امر نه از باب تفنن فلسفي، بلكه از براي شناخت هر چه بيشتر جامعه
ايراني و ويژگيهاي آن است. در اين راستا، پژوهش دكتر محمدعلي اسلامي ندوشن را كه
طي مقالهاي در اطلاعات سياسي اقتصادي تحت عنوان "از تمدنهاي باستاني چه
برميآيد" به چاپ رسيد، شايسته ارزيابي ديديم. گذشته از ساير محورهاي مفيدي
كه در اين نوشتار وجود دارد، ايشان به طرح اين پرسش ميپردازد كه "چرا ايران،
ايران ماند؟" و چرا در ميان سرزمينهاي زيادي كه اعراب فتح كردند، صرفاً تمدن
ايران توانست به حيات خويش ادامه دهد و تمدنهاي كهني چون سومر و مصر مستعيل شدند.
در نوشته آقاي دكتر اسلامي ندوشن، به پرسش فوق اينگونه پاسخ داده ميشود كه تفاوت
را بايد در تفاوت ميان دو تمدن مصر و ايران و روحيه مصري و ايراني جست. نوع تمدن
مصر به گونهأي نبود كه بتواند با تغيير دين پايدار بماند، نخست آن كه فاصله ميان
دين فرعون و دين اسلام زياد بود و ديگر آن كه كل شخصيت مصر متكي بر مذهب بود و
مليّت در آن راهي نداشت. بر اين اساس با فروپاشي مذهب فرعوني، عنصر ديگري وجود
نداشت كه بقاي تمدن مصر را تضمين كند.
نويسنده در
يك مقايسه اجمالي، تفاوت ماهيت تمدن ايران و مصر را چنين به تصوير كشيده است:
1ـ
مصر، كشور دخمههاي تاريك؛ ايران، كشور روشنايي، خورشيد و آتش.
2ـ
مصر، كشور ارباب فناپذير؛ ايران، كشور خداي ناپيداي جاوداني.
3ـ
مصر، همگان در خدمت مرگ؛ ايران، همه چيز نمودار زندگي، كوشش و كار براي پيروزي بر
اهريمن.
4ـ
مصر، انتظار شادي در دنياي ديگر؛ ايران، طلب شادي از زندگي اين جهاني (كتيبه
داريوش).
5ـ
مصر، اهرام؛ ايران، كاخ تختجمشيد و شوش، نماينده اقتدار جهاني، كشوري و چند
مليّتي.
6ـ
مصر، موميايي پيكر مرده براي حفظ در جهان ديگر؛ ايران، محو آن به منظور نيالودن
زمين، هوا و آب.
نويسنده بر اين اعتقاد است كه در تلاقي اسلام و
تمدن ايران، در بعضي از شؤون تغييري به وجود نيامد. از جمله اين كه در عرصه جهانبيني،
اعتقاد به پروردگار يكتا بر جاي خود ماند و ابليس به جاي اهريمن نشست، نمازها و
نيازها تنها تغيير شيوه دادند و حتي در جاهايي نماز به زبان فارسي خوانده شد و … ايراني بودن در عمق روح ايراني باقي ماند و نه تنها چنين عنصري در
مقام تعارض با دين جديد برنيامد، بلكه ايران گذشته با ايران بعد از اسلام پيوند
خورد. نويسنده، ايران بعد از اسلام در يك منحني صعودي، نزولي ترسيم ميكند. در اين
منحني، ابتدا با شكل گرفتن فارسي دَري ادبيات ايراني پا به مرحله جديدي ميگذارد و
در اين جهت شاهنامه كه سند اصالت ايراني و تضمين ادامه حيات او بود توسط حكيم
فردوسي سروده ميشود. در عين حال، انديشه علمي و استدلالي در ايران پا ميگيرد،
رازي، فارابي، بيروني و ابنسينا و … نماينده چنين
نحلهاي هستند. ولي به دلايلي چند، اين جريان تداوم جدي پيدا نميكند و رسالت تداوم
حيات ايراني بر دوش
ادبيات قرار ميگيرد. با اين
حال ادبيات ايراني با
كيخسرو
نماد انساني است كه هم نيروي قهرآميز به كار ميبرد و هم مدارا و گذشت پيشه ميكند
و چون در مييابد كه حقيقت او را به خود ميخواند، پيش از آن كه خزان جسم و روح
فرا رسد، از زندگي اين جهاني در ميگذرد و به كل ميپيوندد و هستي را به تكامل ميرساند.
روي
كار آمدن تركان غزنوي و سلجوقي رو به انحطاط ميگذارد و ادبا مبدل به مديحهسرايان
دربارها ميشوند. ولي با آمدن عرفان به صحنه ادبيات، روح ايراني كه رنج كشيده و
خسته در جستوجوي راه برون رفت بود، جان تازهاي مييابد. دكتر اسلامي ندوشن،
تلاقي عرفان و ادبيات را در آثار مكتوب چهار انديشمند ايراني، يعني فردوسي، مولوي،
سعدي و حافظ نشان ميدهد و چهار گونه نگاه به انسان را محصول دستاوردهاي آنها
برميشمارد.
پژوهشگر،
شاهنامه را كتاب نبرد خوبي با بدي توصيف ميكند و ميگويد: در شاهنامه دو نوع
انسان ميبينيم؛ انساني كه كارگزار خوبي است و انساني كه كارگزار بدي است. ايشان
انسان خوب از منظر شاهنامه را بر سه قسم تفكيك ميكند: اـ "پهلوان" كه
رستم نماد آن است. 2ـ "شهيد" كه سياوش سمبل آن است. 3ـ كيخسرو كه مظهر
يك "انسان ميانهرو" ميباشد. از تركيب اين سه قسم، يك انسان متعادل خلق
ميشود كه در زندگي خود، همه جانبه است. اين انسان، زندگي را دوست دارد ولي نه آن
كه بخواهد به هر قيمت آن را ادامه دهد. رستم نمادي از تركيب بين قدرت، فكر و اخلاق
است كه در مبارزه حاضر نيست اصول و شرف انساني زير پا نهاده شود و از اين رو تا او
باقي است، سرفرازي و پيروزي نيز رخ مينمايد. در كنار او، سياوش نماد انساني است
كه نه با غلبه و قهر، بلكه با نثار جان كه عزيزترين متاع يك انسان است، نهال هستي
را بارور ميكند. او رستم را نيز تعالي ميبخشد و خونش پهلوان شاهنامه را به عرصه
نبرد خوبي و بدي ميكشاند. با اين حال، كيخسرو نماد انساني است كه هم نيروي
قهرآميز به كار ميبرد و هم مدارا و گذشت پيشه ميكند و چون در مييابد كه حقيقت
او را به خود ميخواند، پيش از آن كه خزان جسم و روح فرا رسد، از زندگي اين جهاني
در ميگذرد و به كل ميپيوندد و هستي را به تكامل ميرساند.
نويسنده در توصيف انسان مولوي، با توجه به آن كه مولوي دويست و
پنجاه سال پس از سرودن شاهنامه پا به جهان گذاشت، ميگويد: اين انسان در سنگلاخ
قرون، پايش آبلهگون شده است و خسته مينمايد و اكنون فرد خانه به دوش سرگرداني
چون شمس، رستم زمان است كه سلاحي جز زبان ندارد و نيرويي جز مغز برافروخته، او را
به جلو نميراند.
از ديدگاه نويسنده با آن كه دنياي مولانا امكان زيست در خود را نميدهد و بيش از
حد اثيري مينمايد، ولي نوعي وفاق كائناتي از تضادها به دست ميدهد؛ كينه در كنار
مهر مينشيند و جنگ موسي با فرعون به جنگ موسي با موسي تبديل ميگردد. شايد چنين
نگرشي، واكنشي باشد در برابر تاريخ خونين و دردناكي كه ايران پشت سر گذاشته بود.
اصلاح جهان كه در شاهنامه از طريق نبرد خوبي با بدي جريان نفس تبديل ميشود، چرا
كه به زعم مولاي روم، توران هر كس در درون خود اوست و ضحاك هر قوم از ميان خود
مردم سر برميآورد. بر اين اساس مولوي با هدف تزكيه نفس، بشر را به پيكاري دشوار
فرا ميخواند.
دكتر
ندوشن در توصيف انسان سعدي ميگويد: با آن كه اين انسان عارفمنش است، اما او
فراموش نميكند كه از خاك سرشته شده است. نفخه دوگانه او، دو گرايش متضاد را شكل
ميدهد. او از يك سو نماد سازش با زمين و از سوي ديگر در جستوجوي يافتن راه نجات
است. در ايران مغولزده عصر سعدي، نه به سبك انسان شاهنامه ميتوان زيست نمود و نه
انسان مولوي مجالي براي عينيت مييابد؛ پس ميبايد راه ميانهأي برگزيد. از ديدگاه
نويسنده، انسان سعدي "رند اخلاقگرا"ست كه از يك سو نميخواهد به انحراف
افتد، ولي در عين حال آسانگير و سبك روح و زيباپرست است. در نظر او، وظيفه اول
زندگي كردن است و وظيفه دوم با اخلاق زندگي كردن. انسان سعدي به رغم مشكلات، نميخواهد
زندگي را رها كند، پاي رونده دارد، زباني گوينده و مغز گيرنده…
انسان
حافظ نويسنده با توصيف انسان حافظ كه هم درد روشنبيني دارد و هم اين كه
با آن درد خوش است، ميگويد: مرد روشن بين از نوع حافظ، تو در توست، مانند مرغهايي
است كه براي جلوگيري از صيد شدن رنگ عوض ميكنند. او حسرت زيبايي، خلوص و عدل
دارد، با آن كه در دنياي واقعي خلاف آن را ميبيند. بر اين اساس، در بيداري به خود
ميپيچد و در خواب كابوس ميبيند. در اين بزم آشفته، تنها يك بالين هست كه آن نيز
از خار خالي نيست. او با پاي پياده به سوي كعبه روشنبيني روان است. نويسنده در
پايان اين گونه نتيجه ميگيرد كه ملت ايران يك ملت تمدنساز بوده است. با اين حال
پرسش بزرگ اين است كه اين ملت در آينده چه هويتي پيدا خواهد نمود؟ هرگاه بخواهيم وزنه
تمدني خود را در معرض ديد جهاني بگذاريم، بايد از آگاه شدن به عناصر منفي آن سرباز
نزنيم و در عين حال از جنبههاي مثبت آن كوتاه نياييم
اطلاعات سياسي
اقتصادي شماره 152ـ
151 فروردين و
ارديبهشت 1379