منوچهر
بصير
قرن بيستم، با ظهور
اتحاد جماهير شوروي آغاز شد و با سقوط آن پايان گرفت. بعد از فروپاشي تفسيرهاي
گوناگوني درباره آن ارايه گرديد كه بسياري از آنها آلوده به حب و بغض بوده است.
پيش از آن كه به اصل بحث وارد شويم، ذكر اين نكته ضروري است، امروز كه حداقل ده
سال از سقوط اتحاد شوروي و فروپاشي بخش اعظم جهان سوسياليست ميگذرد، نه تنها
بهبودي اساسي در زندگي آن مردم پيدا نشده است، بلكه به گواه آمارها، اين جوامع بيش
از پيش با فقر و تورم دست به گريبان شدهاند، تا آن جا كه گورباچف گفت: "غرب
در اين جا ديگر حرفي براي گفتن ندارد"!
براي بررسي ظهور و فروپاشي هر پديدهاي، هيچ
راهي جز ارزيابي علمي و برخورد نظاممند با آن پديده نيست. در روش شناخت علمي،
"تك سبب بيني" يا نگرش يك بُعدي به پديده مورد مطالعه مردود است. وقتي
در ارزيابي پديده پوسيدگي دندان به عوامل متعددي از جمله عدم رعايت بهداشت دهان و
دندان، نوع تغذيه، ويژگيهاي ژنتيك، شرايط زيست و … برخورد ميكنيم،
چگونه ميتوانيم در ارزيابي پديده اتحاد جماهير شوروي ادعا كنيم كه نظام
سوسياليستي در اثر يك عامل مثلاً انديشه ماركسيسم يا وجود ديكتاتوري يا بحران
اقتصادي دچار فروپاشي شده است؟ اين نحوه برخورد، ساده كردن مطلب و فرار از ارزيابي
جدي و ريشهاي است.
پلخانوف، يكي از صاحبنظران ماركسيسم در روسيه، معتقد بود كه روسيه
بايد ابتدا به مرحله بورژوازي برسد و سپس به مرحله انقلاب سوسياليستي پا نهد. اما
بلشويكها به رهبري لنين، انقلاب را برخلاف نظريه ماركس از ضعيفترين حلقه كشورهاي
اروپايي كه بافتي نيمه فئودال داشت آغاز كردند. منشويكها معتقد بودند كه لنين به
قول خود در زمان تشكيل مجلس مؤسسان وفا نكرد و در واقع به جاي انقلاب، دست به
كودتا زد. البته شايد بتوان گفت حق با منشويكها بود، زيرا لنين پارلمانگرايي را
روش بورژوازي تلقي ميكرد و آن را "وّراج خانهاي" ميدانست كه از منافع
بورژوازي دفاع ميكند. اين نحوه نگرش به پديده پارلمان، زمينههايي را پديد آورد
كه بعدها استالين روش سياسي خود را بر آن استوار كرد و در واقع تزاريسم جديدي را
در روسيه شكل داد. بر اين اساس، روشي كه در پيروزي انقلاب روسيه به كار گرفته شد
شايد تا حد زيادي معلول رشد نيافتگي اين كشور براي تحقق يك نظام سوسياليستي بود.
برخلاف تاكيدي كه ماركس بر محوريت طبقه كارگر
در شكلگيري پديده سوسياليسم داشت، استالين نقطه ثقل قدرت را از طبقه كارگر به
بوركراسي حزبي منتقل كرد. محور قرار گرفتن حزب، طبيعتاً مرادف با حاكميت سياسي
دولت اتحاد جماهير شوروي بود. استالين در تشريح انديشه بينالملل ميگفت:
"بينالملل، يعني اطاعت بيچون و چرا از اتحاد جماهير شوروي". نكته ظريف
در اين نحوه استدلال اين بود كه اتحاد جماهير شوروي، ماهيتي جز حزب كمونيست نداشت
و اين حزب نيز چيزي جز اعمال اراده استالين و جريان حامي او نميتوانست باشد.
تروتسكي بر
اين اعتقاد بود كه علت ظهور استالينيسم، عقب ماندگي فرهنگي تودههاي مردم در صدر
انقلاب بود، زيرا در روسيه عصر تزارها، داشتن سواد اختصاص به طبقات ممتاز اجتماعي
داشت. تروتسكي به اين قانونمندي عام در جامعه اشاره ميكرد كه خاستگاه ديكتاتوري،
تودههاي ناآگاه و عقب نگاه داشته شدهاي هستند كه جهل و ترس در درون آنها
نهادينه شده است. اين بافت اجتماعي به استالين اجازه ميداد كه بدون نگراني از
واكنش جامعه، تحت عنوان ديكتاتوري پرولتاريا، نخبگان اجتماعي و انديشمندان راحتي
در درون كميته مركزي حزب كمونيست تصفيه كند. ژورس مددوف، در پژوهشي به نام در
پيشگاه تاريخ، به طور مستند و با آمار و ارقام، قتل عام روشنفكران و جزمگرايي
نظام سياسي شوروي را در برخورد با مسايل داخلي و خارجي نشان داده است.
پيمان سياسي استالين با هيتلر يكي از اشتباهات فاحش او در عرصه
سياست خارجي بود. هيتلر با بهره جستن از اين پيمان علاوه بر قلع و قمع حزب كمونيست
آلمان (اسپارتاك) و ساير احزاب كمونيست، اين فرصت را يافت كه با خيالي آسوده خود
را براي تهاجم به شوروي تجهيز كند. در اين ميان، ژنرالهايي چون
"توخاچفسكي" كه خطر حمله آلمان نازي را خاطر نشان كرده بودند، بيدرنگ
از مقام خود خلع يا اعدام شدند. حمله برقآساي آلمان به شوروي، هزينههاي سنگيني
بر اين كشور تحميل كرد و به بهاي بسيار سنگين 25 ميليون كشته و زخمي و معلول تمام
شد. چون اين كشور از مهلكه جنگ جهاني دوم خارج شد، بيدرنگ در چالش جنگ سرد قرار
گرفت. پيوسته تحت فشار قرار گرفتن اتحاد جماهير شوروي ميتوانست حاكي از حساسيت
بلوك غرب به ادامه حيات سياسي اين كشور باشد. جنگ سرد، اتحاد جماهير شوروي را
وادار ميكرد كه به جاي پرداختن به بازسازي اقتصادي، به صرف بودجههاي هنگفت براي
دفاع از خويش همت گمارد. شايد بتوان جنگ سرد را كه با پروژه جنگ ستارگان به اوج
خود رسيد، يكي از علتهاي اصلي فروپاشي اتحاد جماهير شوروي و بلوك شرق دانست، به
ويژه آن كه حاكميت شوروي به جاي روي آوردن به راهكارهاي مناسبتر، عملاً به اين
رقابت پرهزينه تن داده بود.
بعد از شكست آلمان در جنگ دوم جهاني، احزاب
كمونيست اروپاي شرقي نه با حمايت مردم بلكه توسط ارتش سرخ به حاكميت رسيدند. در
واقع، برخلاف نظريه ماركس، حركتهايي از بالا به پايين شكل گرفت. در اين ميان حركت
متفكراني چون "دوبچك" در چكسلواكي سابق سركوب شد و به اين جريانها
اجازه داده نشد كه سوسياليسم را در اين كشورها بومي كنند. در واقع اگر مائو نيز
تابع فرامين استالين شده بود، انقلاب چين هيچگاه به ثمر نميرسيد؛ چرا كه برخلاف
تأكيد استالين بر محور قرار گرفتن طبقه كارگر در چين، مائو طبقه دهقان را پايگاه
انقلاب قرار داد. با چنين وضعيتي طبيعي بود كه انسجام بلوك شرق، نه به عنوان يك
ساز و كار دروني، بلكه تابعي از سياستگذاريهاي دولت شوروي باشد، بدون آن كه
بتوانند با تشخيص نيازهاي ملي و بومي خود، زمينههاي تحقق سوسياليسم را فراهم
كنند. ارزيابي خطمشي حزب توده در ايران نيز تابع همين استراتژيكلان اطاعت از
برادر بزرگتر بود كه ارزيابي صدمات و بازتابهاي منفي آن نياز به كار ديگري دارد.
بيشك، ارزيابي زمينههاي ظهور انديشه
سوسياليستي در اروپا و تأثيري كه در قرن معاصر حتي بر كشورهاي بلوك سرمايهداري
گذاشت، ايجاب ميكند كه اين پديده فراتر از يك تحول سياسي مورد ارزيابي قرار گيرد.
بعد از انقلاب كبير فرانسه و پيروزي بورژوازي، هنگامي كه طبقه كارگر به رهبري
"بابوف" مطالبات خود را از انقلاب طلب نمود، با خشونت سركوب شد و بابوف
نيز به قتل رسيد. اين رويداد از آن جهت حايز اهميت بود كه مشخص كرد نظ
ام
بورژوازي نميتواند بدون چشمداشت به منافع خود، با آزادي و عدالت اجتماعي برخورد
كند. كمون پاريس، اعتصابات كارگري و جنبشهاي اجتماعي كه جاي پاي آن را در ادبيات
معاصر ميتوان جستوجو كرد، زمينههاي شكلگيري انقلاب اكتبر روسيه را به خوبي
نشان ميدهد. بعداً نيز سرمايهداري جهاني با جمعبندي از روشهاي اجتماعي و
اقتصادي خود، تحت فشار شعار سوسياليسم، امتيازات زيادي را به طبقات فرودست اجتماعي
واگذار كرد. بر اين اساس، فروپاشي اتحاد جماهير شوروي نميتواند نفي كننده ضرورتهايي
باشد كه موجب شكلگيري و تداوم آرمانهاي سوسياليستي شده است. شايد بسياري از صاحبنظران
اجتماعي انتظار نداشتند كه در دوران يكه تازي انديشه ليبراليسم، به يكباره نهضتهايي
در سياتل، واشنگتن و ساير نقاط جهان بر عليه روند جهانيسازي سرمايه شكل گيرد. از
اين رو جا دارد كه بدون پيشداوريهاي ايدئولوژيك، ظهور و سقوط بلوك شرق مورد
ارزيابي كارشناسانه قرار گيرد.
برخلاف
تاكيدي كه ماركس بر محوريت طبقه كارگر در شكلگيري پديده سوسياليسم داشت، استالين
نقطه ثقل قدرت را از طبقه كارگر به بوركراسي حزبي منتقل كرد. محور قرار گرفتن حزب،
طبيعتاً مرادف با حاكميت سياسي دولت اتحاد جماهير شوروي بود.
سرمايهداري جهاني با جمعبندي از روشهاي اجتماعي و
اقتصادي خود، تحت فشار شعار سوسياليسم، امتيازات زيادي را به طبقات فرودست اجتماعي
واگذار كرد. بر اين اساس، فروپاشي اتحاد جماهير شوروي نميتواند نفي كننده ضرورتهايي
باشد كه موجب شكلگيري و تداوم آرمانهاي سوسياليستي شده است.